loading...
هرچی دلت میخواد اینجا پیدا میشه
Aloneboy بازدید : 1 یکشنبه 19 آبان 1392 نظرات (0)
ظهر یکی از روزهای رمضان بود، حسین بن منصور حلاج همیشه برای جزامی‌ها غذا می‌برد و آن روز هم داشت از خرابه‌ای که بیماران جزامی آنجا زندگی می‌کردند می‌گذشت.
جزامی ها داشتند ناهار می‌خوردند، ناهار که چه، ته‌مانده‌ی غذاهای دیگران و چیزهایی که در آشغال‌ها پیدا کرده بودند و چند تکه نان.
یکی از جزامی‌ها بلند میشه به حلاج می‌گوید: «بفرما ناهار!»

حلاج می‌پرسد: «مزاحم نیستم؟»
می‌گویند: «نه، بفرما.»
حسین حلاج پای سفره جزامی‌ها می‌نشیند. یکی از جزامی‌ها می‌پرسد: «تو چطور که از ما نمی ترسی، دوستان تو حتی چندش‌شان می‌شود از کنار ما رد شوند، ولی تو الان...؟»

حلاج می‌گوید: «خب آنان الان روزه هستند برای همین این جا نمی‌آیند تا دلشان هوس غذا نکند.»
می‌پرسند: «پس تو که این همه عارفی و خداپرستی، چرا روزه نیستی؟»
می‌گوید: «نشد امروز روزه بگیرم…»
حلاج دست به غذاها می‌برد و چند لقمه می‌خورد، درست از همون غذاهایی که جزامی‌ها به آنها دست زده بودند.
چند لقمه که می‌خورد، بلند می‌شود و تشکر می‌کند و می‌رود.
موقع افطار حلاج لقمه‌ای در دهان می‌گذارد و می‌گوید: «خدایا روزه من را قبول کن.»
یکی از دوستاش می‌گوید: «ولی ما تو را دیدیم که داشتی با جزامی‌ها ناهار می‌خوردی!»
حسین حلاج در جوابش می‌گوید: «او خداست، روزه‌ی من برای خداست. او می‌داند که من آن چند لقمه غذا را از روی گرسنگی و هوس نخوردم. دل بنده‌اش را می‌شکستم، روزه‌ام باطل می‌شد یا با خوردن چند لقمه غذا؟»
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 20
  • کل نظرات : 1
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 46
  • آی پی دیروز : 0
  • بازدید امروز : 26
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 26
  • بازدید ماه : 26
  • بازدید سال : 33
  • بازدید کلی : 149
  • کدهای اختصاصی

    کداهنگ برای وبلاگ

    كد موسيقي براي وبلاگ